تيانازتياناز، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

دنیای من تیاناز

لغت نامه تیاناز تا 14 ماهگی

بابا: ببا مامان: ماما آب:اب جدیداً میگی آف این کیه یا چیه: ای کیه (این کلمه را زیاد سوال میکنی و از اولین کلماتی بود که گفتی)  الان دیگه به این چیه میگی: آ شیه نکن: هکن عمو: عمممو حمام: حمممو عمه: عممم هانیه: هانا آزاده: آداده یوکا(یوکابد): اوتا ماه: ما (اول که به "م" میگفتی "ب" :با) (هرچی هم که نور داشته باشه و نزدیک آسمون میبینی اسمش ماهه مثل ستاره, لامپ تیر برق دریا: آبا آب بازی: آبدی حیاط: حییا بیرون:د′د′ پارک: پاچ تاب: تا تا کفش: ك’ش دست: د′ پا: با غذا: ب′ب′ نسرین: ن’یی آتیش: آتيش گل: بو دکم...
19 آذر 1390

اولین سفرهاي تیاناز

عزيزم حالاديگه ميشه گفت بزرگتر شدي و تا حدي طاقتت بيشتر شده. آخه تا يكي دو ماه پيش حتي نشستن داخل ماشين هم برات سخت بود و اصلاً تحمل نميكردي ماهم بخاطر همين اخلاقت سعي كرديم اصلاً مسافرت نريم و هرموقع هم ميخواستيم بريم شهر خودمون بايد خوابت ميكرديم و بعد حركت ميكرديم و امان از اون وقتي كه داخل ماشين از خواب بيدار ميشدي، ديگه بايد ماماني تا لحظه اي كه ميرسيديم تمام توان خودشو مصرف ميكرد و تورو سرگرم ميكرد.   اولين مسافرتي كه بجز شهر خودمون رفتيم، بخاطر كار ماماني بود كه بعد ازتولد یک سالگیت روز 23 مردادماه امسال(سال 90)بود كه به تهران رفتيم و آنروز داخل هواپيما آنقدر بيتابي و گريه كردي كه وقتي رسيديم فرودگاه تهران، مسافرهاي پ...
18 آذر 1390

کارها رفتارها و علایق تیاناز

عزیز دلم, چقدر روز به روز داری شیرین تر میشی و کارات بامزه تر میشن. الهی قربونت برم که تو اوج خستگیها و ناراحتیها با یک لبخند نازت همه چیز یادمون میره. الان که ١٠ ماه و ١٢ روز داری و میتونی چند تا کلمه هم بگی مثل بابا, ماما, کیه. اینقدرهم کنجکاو شدی که همش اشاره میکنی به عکسها ومیپرسی این کیه؟ مخصوصاً برای اینکه اسم خودتو یاد بگیری بیشتر به عکس خودت اشاره میکنی و میپرسی این کیه؟ الهی قربونت برم که وقتی میگم این تیانازه چه ذوقی میکنی. نمیدونم چرا وقتی هم که میخوای کسی رو ناز کنی خنده ات میگیره.   نمیدونی چقدر لذت بخش بود وقتی که اولین بار قهقهه زدی, وقتی که با اوقون پوقون کردنت جوابمونو میدادی, وقتی که اولین ب...
9 آذر 1390

جشن تولد یکسالگی تیاناز

    عزیزم امسال برای تولد یکسالگیت برنامه ریزی کردیم که بریم سیرجان و خونه مامان بزرگ بابابزرگت و با حضور خاله دائیهات جشن بگیریم. جشن تولدت هم خیلی خوش گذشت. البته چون هنوز کوچولو هستی زیاد تحمل شلوغی را نداشتی و خسته شده بودی. الهی قربونت برم که روز تولدت تازه راه رفتن یاد گرفته بودی و کلی هم برامون رقصیدی.    آنشب بجز خاله دائیهات, خانواده عمه ات و عموی مامان که دائی بابا هم هست (عمه زهرا و هانیه) و خانواده دائی محسن (مهلا و مهدی) هم تو جشن تولدت شرکت کردند و دختر خاله ات یوکا و رضا پسر عمه ات و دختردائیت سیما هم کلی تو جشن تولدت رقصیدند.   کادوهات: ماما...
9 آذر 1390
1